بخشش

به نظر من بخشش یعنی مجموعه‌ای از موارد زیر:

  • بخشش یعنی، پذیرفتن این که انسان ممکن‌الخطا هست؛ یعنی ممکنه که دچار خطا و اشتباه بشه، به هر دلیل و انگیزه‌ای و حتا گاهی بدون دلیلی روشن و انگیزه‌ای مشخص؛ خلاصه این که ادعای معصوم بودن نکنیم و یا انتظار نداشته باشیم که دیگران معصوم باشن.
  • بخشش همیشه در مورد کار انجام شده نیست، گاهی وقتا لازمه که کسی رو یا خودمون رو در مورد کارهایی که انجام ندادیم، حرف‌هایی که نزدیم، یا فکرهایی که نکردیم، ببخشیم.
  • بخشش یعنی، دست برداشتن از خشم، چه در مورد خودمون، چه در مورد دیگران.
  • بخشش یعنی، بپذیریم که انتقام‌جویی کار بی‌فایده‌ایه.
  • بخشش یعنی، اگه کاری از ما یا دیگری سر زده و باعث هر جور خسارت مادی یا معنوی شده، تلاش بشه که تا اون جایی که ممکنه، جبران بشه.
  • بخشش یعنی این که یاد بگیریم، در شرایط مشابه، چطور بهتر رفتار کنیم.

 

به نظر من، بخشیدن، خییییلی سخته و بخشش خیلی تلخه؛ اما تنها پادزهریه که سم انتقام و زهر خشم رو کم‌اثر می‌کنه.

قانون یا بی‌قانونی


کارکرد قانونه که مهمه و گرنه اصل وجود خود قانون، به خودی خودش ارزشمند نیست.

«البته واضح و مبرهن است که بی‌قانونی مایه گرفتاریه، باعث فساده، منجر به سوء استفاده می‌‌شه و ....»

در این باره زیاد صحبت شده؛ اما این روزا من با یه شرایطی مواجه شدم که متوجه شدم، عکس این گزاره هم لزومن درست نیست.

«قانون و مقررات و دستورالعمل هم می‌تونه منشأ فساد و بیچارگی و سوء استفاده باشه.»

وقتی که قانون یک جانبه نوشته بشه، وقتی که طراح و مجری و ناظر قانون یکی باشه، وقتی که قانون از انعطاف کافی برخوردار نباشه، وقتی که مقررات برای تأمین منافع یه گروه خاص طراحی شده باشه، وقتی که دستورالعمل صادر شده فقط به اطلاع افراد معینی برسه، ...، دیگه قانون و مقررات و دستورالعمل نه تنها کارکرد واقعی خودش، که نظم دادن به امور هست، رو نداره؛ بلکه خودش مایه بی‌نظمیه.

قانون و مقررات برای هر گروهی باید متناسب با همون گروه نوشته بشه. قانونی که برای یه گروه زندانی می‌تونه مفید باشه، احتمالن برای یه خوابگاه دانشجویی کاربرد نداره و برعکس.


آیا قطع کردن تلفن، اخلاقیه؟

حدود دو سال پیش کسی از دستم خیلی عصبانی شده بود، تلفن زد و شروع کرد به توهین کردن، بهش گفتم اگه یه کلمه دیگه ناسزا بگی گوشی رو قطع می‌کنم و دیگه جوابت نمی‌دم؛ همین باعث شد که لحن صحبتش عوض بشه و درست صحبت کنه، ....

 

به نظر من قطع کردن تلفن یه کار اخلاقیه:

به شرطی که طرف مقابل شروع کنه به توهین کردن و با تذکر هم متوقف نشه.

به شرطی که طرف، فقط حرف خودش رو بزنه و به شما مجال حرف زدن نده.

به شرطی که طرف، شروع کنه به بدگویی از یه شخص دیگه و با تذکر هم متوقف نشه.

به شرطی که طرف شروع کنه به حرف زدن با یکی دیگه و حواسش به حرف‌های شما نباشه.

شما چی فکر می‌کنید؟



دکمه درنگ

با حدس قریب به یقین همه آدم بزرگا، خیلی وقتا، مخصوصاً وقتایی که مسائل متعدد از همه طرف رو سرشون آوار می‌شه، آرزو کردن و یا می‌کنن که ای کاش فیلم زندگی، دکمه درنگ (Pause) داشت، می‌شد حتا شده برای چند دقیقه، همه وقایع رو متوقف کرد، تمدد اعصاب کرد، دوباره برای تلاش آماده شد و بعد دوباره دکمه پخش (Play) رو زد و برگشت به جریان زندگی.

* * *

متأسفانه برای زندگی، دکمه درنگ پیش‌بینی نشده، اما من دیروز سعی کردم چنین تجربه‌ای رو برای خودم شبیه‌سازی کنم و البته از نتیجه‌اش هم راضی‌ام.

داستان از این قراره که دیروز (دوشنبه) رو بی‌خود و بی‌جهت مرخصی گرفتم و نشستم توی خونه. هیچ برنامه معینی هم برای گذروندن روزم پیش‌بینی نکردم و فقط اون کارایی رو کردم که در لحظه به ذهنم می‌رسید و دلم می‌خواست انجام بدم. از هر نوع تماسی که ممکن بود شائبه دردسر و مسئولیت داشته باشه دوری کردم. یه فیلم دیدم، اینترنت گردی کردم، قدم زدم، خوردم و خوابیدم. و واقعن موفق شدم که به هیچ چیزی فکر نکنم؛ نه خاطرات آزاردهنده پشت سر و نه مشکلات و مسئولیت‌های پیش‌رو.

با ارزش‌ترین بخش ماجرا همین بود که تونستم به هیچ چیزی فکر نکنم؛ البته خودمم نمی‌دونم چطوری این اتفاق افتاد.

البته واضح و مبرهن است در این چند ساعتی که من مشغول تمدد اعصاب بودم، زندگی برای دیگران در جریان بود؛ اما همین که متوجه شدم که عدم نقش‌آفرینی من در دنیا، به جایی بر نمی‌خوره، خودش خیلی با حال بود.

این تجربه خیلی برام ارزشمند بود؛ هر چند پیش از این هم گاهی مرخصی می‌گرفتم، اما بخش برنامه‌ریز مغزم به طور اتوماتیک چند تا کار بانکی و اداری عقب‌مونده و چند تا تماس تلفنی تاریخ گذشته و خلاصه کلی کار ریز و درشت، برای اون چند ساعت، در نظر می‌گرفت و مرخصی رو به دهنم زهر مار می‌کرد.

انرژی حاصل از این درنگ، یا به سبک بچه‌ها زندگی کردن، خیلی زیاد بود.

دیشب با خانومی کلی نتایج حاصل از این درنگ رو تحلیل و  بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم هر کدوم‌مون دست کم سه ماهی یه بار دکمه درنگ رو بزنیم و به زندگی ثابت کنیم که مسیرش رو تا اون جایی که بتونیم خودمون تعیین می‌کنیم و نمی‌ذاریم که به هر سمتی خواست ما رو هل بده و به هر سازی که خواست برقصونه.

نمی‌دونم شما هم همچین تجربه‌ای داشتین یا من اولین کاشفش بودم؛ اگه داشتین از تجربه‌تون بگین و اگه نداشتین حتمن تجربه‌اش کنین.


پیش‌بینی یا تصور


یه بخش از تصمیم‌گیری ارزیابی نتایج حاصل از تصمیمه، یعنی بتونیم به درستی یا با یه تقریب قابل قبول پیش‌بینی کنیم بر اثر تصمیم مورد نظر چه نتایج مثبت یا منفی به دست می‌آد.

معمولن کسی می‌تونه پیش‌بینی‌های درست و قابل اعتنایی داشته باشه که واقع‌بین باشه (نه خیلی خوش‌بین و نه خیلی بدبین).

در همین راستا مدیر محترم پروژه یه ضرب‌المثل ترکی رو ترجمه می‌کنن و می‌فرمایند: «از کشاورز، هواشناس درنمی‌آد» و توضیح می‌دن که «کسی که همه زندگی‌اش وابسته به بارش بارون هست، هواشناس خوبی نمی‌شه؛ و از شدت علاقه‌ای که دوست داره بارون بیاد، همیشه فردا رو بارونی پیش‌بینی (یا تصور) می‌کنه»

البته این فرمایش مدیر محترم پروژه به شرطی درسته که کشاورز محترم، آدم خوش‌بینی باشه.


زرنگی


زرنگی یک فرهنگ است.

زرنگی، قدیم‌ترها به این معنی بود که بدون تعرض به حقوق دیگران و بدون انجام عمل خلاف قانون، کسی بتواند مشکلی را حل کند، رنج و زحمتی را کم کند، هزینه کمتری بپردازد یا از مزایا و منافع بیشتری برخوردار گردد.

اما این روزها انگار معنای زرنگی عوض شده، آدم‌های زرنگ سعی می‌کنند مشکلات‌شان را حل کنند، از رنج و زحمت و هزینه‌های‌شان بکاهند، از مزایا و منافع بیشتری برخوردار شوند؛ اما به هیچ محدوده و چارچوبی هم پایبند نیستند؛ تعرض به حقوق دیگران و دور زدن قانون هم شده یک جور زرنگی.

زرنگی در همه جای دنیا هست. آدم‌ها شاید حق داشته باشند از همه ظرفیت‌های ممکن برای دست‌یابی به اهداف‌شان استفاده کنند. مثلن لابی کردن یک جور زرنگی است که در عرف همه جای دنیا کم و بیش پذیرفته شده است.

اما متأسفانه گاهی آدم‌های زرنگ یادشان می‌رود تعرض به حقوق دیگران، در وهله اول اسمش ظلم است نه زرنگی؛ حواس‌شان نیست که خلف وعده کردن، خیانت در امانت، کلاهبرداری و ... اسم خودشان را دارند و با برچسب زرنگی ماهیت‌شان عوض نمی‌شود.


پختگی


اگه کسی زندگی موفقی داشته و داره، اگه کسی توی زندگی با مشکلات زیادی مواجه شده و اونا رو از پیش پاش برداشته، اگه کسی زیاد سفر کرده، اگه کسی زیاد کتاب خونده، اگه کسی با فرهنگ ها و آدمای زیادی آشناست، ... ممکنه آدم پخته ای باشه؛ ولی هر آدم پخته ای لزومن مشاور خوبی نیست.


دوست یا هم‌نشین


دیشب یکی از دوستان فیس بوکی فرنگ دیده یا بهتر بگم، فرنگ گشته، یه یادداشتی نوشته بود و یه مفهومی رو توضیح داده بود که من ازش نقل قول می‌کنم و پیشاپیش از این که نمی‌تونم، قانون کپی‌رایت رو رعایت کنم و لینک مربوطه رو این جا بذارم عذر خواهی می‌کنم.

ایشون توضیح داده بود که واژه friend توی انگلیسی کاملن معادل واژه «دوست» در پارسی نیست و توضیح داده بود که واژه دوست در پارسی یک مفهومی از یاری درش نهفته است که در واژه friend  نیست و اگه بخوایم معادل صحیحی برایش پیدا کنیم شاید «هم‌نشین» یا «هم‌صحبت» واژه‌های بهتری باشه و در نتیجه کم عمق بودن سطح ارتباط افراد با همدیگه توی فرهنگ غربی بی‌تأثیر از این موضوع نیست.

منم به قدرت واژه‌ها اعتقاد دارم و به همین خاطر فکر می‌کنم بین آشنا، هم‌صحبت، دوست و رفیق خیلی فاصله وجود داره. نظر شما چیه؟


خود دگرگون شونده ما


دیروز به یمن دریافت یه فیلترشکن از دوستان، موفق شدم یه سری به فیس بوک بزنم و از فیوضات اون بهره‌مند بشم. یکی از پست‌هایی که برام چشم‌گیر و تأمل برانگیز بود، یادداشتی بود به نقل از «شل سیلورستاین» (البته این که این نقل قول درست باشه یا نه رو مطمئن نیستم)؛ به هر حال مطلب نقل قول شده به شرح زیر بود:

 

لطفاً دوستم نداشته باش

براي اين که دوستم داشته باشی

هر کاری بگويی می‌کنم

قيافه‌ام را عوض می‌کنم

همان شکلی می‌شوم که تو می‌خواهی

اخلاقم را عوض می‌کنم

همان طوري مي شوم که تو می‌خواهی

حتي صدايم را عوض می‌کنم

همان حرفهايي را مي زنم که تو می‌خواهی

اصلاً اسمم را هم عوض می‌کنم

هر اسمی که می‌خواهی روی من بگذار

خب حالا دوستم داری؟

نه ، صبر کن

لطفاً دوستم نداشته باش

چون حالا آن قدر عوض شده‌ام که حتا حال خودم هم از خودم به هم می‌خورد

 

* * *

به نظرم این یادداشت تناقض ذاتی داره. این یادداشت بر دو فرض استوار شده، یکی این که ما یک «خود» مستقل داریم که از اجزایی تشکیل شده مثل قیافه و اخلاق و صدا و اسم که با تغییر اونها تغییر می‌کنه و با ذات اولیه خودش قابل مقایسه است.

فرض دوم این که هر چی ما از ذات خودمون دور بشیم جنبه منفی داره و اگه بتونیم ذات خودمون رو حفظ کنیم باارزشه.

اما به نظر من، ما «خود» مستقلی نداریم؛ «خود» ما – چه بخوایم و چه نخوایم - در حال تغییره و این تغییرات بنا به مقایسه با یه مرجع بیرونی قابل ارزشگذاری هست و این گزاره که «من تغییر کردم، پس بد یا خوب شدم» بی‌معنیه.

چه دیگران ما رو دوست داشته باشن، چه نسبت به ما بی‌تفاوت باشن و چه با ما دشمنی بورزن، در هر صورت این عشق، بی‌تفاوتی یا تنفر روی ما اثر می‌ذاره و ممکنه که از ما آدم بهتر یا بدتری بسازه. به نظر من، هر چقدر فرد خودساخته‌تر باشه بیشتر می‌تونه از دیگران تأثیر مثبت بگیره و از تأثیرات منفی‌شون در امان باشه.

پس لطفن من رو – همین طور که فعلن هستم - دوست داشته باش. هر چند، دوست داشتن تو، حتمن باعث تغییر هر دومون می‌شه؛ اما امیدوارم و بایستی هر دومون تلاش کنیم که این تغییرات مثبت، سازنده و در جهت رشد هر دومون باشه.

تشویش


ادامه نوشته