آقای مدیرکل

چند ماهی ست که از قضا با دوستی همکار شده‌ام که حدود 16 سال پیش با هم همکار بودیم، هر چند در این مدت ارتباط دوستی‌مان برقرار بوده؛ اما طعم دوباره با هم کار کردن و بحث و گفتگوهای کاری بر روی پروژه‌ای مشترک، شیرینی مضاعفی دارد.

هفته پیش، صدایم کرد تا یک خبری را که در سایت روزنامه‌ای درج شده بود، نشانم دهد. هنوز دو خط اول خبر را نخوانده بودم که پرسید: «نظرت چیه؟» ، گفتم: «هنوز که کامل نخوندم؛ اما تنها نکته جالبش تا اینجا، اینه که اسم مدیرکلی که خبر رو گفته، مشابه اسم یکی از همکارای قدیمیه»

این رو که گفتم، خنده بلندی کرد و گفت: «تشابه اسمی نیست؛ خودشه.»

داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم.

قضیه از این قرار بود که حدود 16 سال پیش، در پروژه‌ای که به طور مشترک کار می‌کردیم، جوان حدوداً 30 ساله‌ای به عنوان راننده مشغول به کار بود و حالا اسمی و رسمی و سمتی داشت که وزین تر از آن بود (و هست) که قابل باور باشد.

پیش‌بینی یا تصور


یه بخش از تصمیم‌گیری ارزیابی نتایج حاصل از تصمیمه، یعنی بتونیم به درستی یا با یه تقریب قابل قبول پیش‌بینی کنیم بر اثر تصمیم مورد نظر چه نتایج مثبت یا منفی به دست می‌آد.

معمولن کسی می‌تونه پیش‌بینی‌های درست و قابل اعتنایی داشته باشه که واقع‌بین باشه (نه خیلی خوش‌بین و نه خیلی بدبین).

در همین راستا مدیر محترم پروژه یه ضرب‌المثل ترکی رو ترجمه می‌کنن و می‌فرمایند: «از کشاورز، هواشناس درنمی‌آد» و توضیح می‌دن که «کسی که همه زندگی‌اش وابسته به بارش بارون هست، هواشناس خوبی نمی‌شه؛ و از شدت علاقه‌ای که دوست داره بارون بیاد، همیشه فردا رو بارونی پیش‌بینی (یا تصور) می‌کنه»

البته این فرمایش مدیر محترم پروژه به شرطی درسته که کشاورز محترم، آدم خوش‌بینی باشه.


هزاردستان


بی‌ربط: در مورد فاز دوم پروژه، توی گزارش چی بنویسم؟

مدیر پروژه محترم: بنویس در دست اقدام است.

- در مورد مسائل ایمنی پروژه چی بنویسم؟

+ بنویس در دست اقدام است.

- در مورد خرید مصالح چی بنویسم؟

+ بنویس در دست اقدام است.

- آخه آقای مهندس مگه می‌شه این طوری؟

+ آره؛ این آقای «اقدام» هزار تا دست داره؛ هر چی مونده رو بده دستش.

- !؟!


مقصد يا مقصود


چند سال پیش توی یه شرکت کار می‌کردم که هدفش احداث یه واحد صنعتی بود؛ مدیر عامل آدم با تجربه و متخصصی بود و یه تیم کوچیک، جوون و حرفه‌ای جمع کرده بود که کارا رو برنامه‌ریزی کنن، به پیمانکارا واگذار کنن و کار رو ازشون تحویل بگیرن. هنوز چند ماهی از شروع  به کارم توی اون شرکت نگذشته بود که مدیرعامل محترم عوض شد و مدیر عامل جدید در راستای استخدام اقوام و دوستان و آشنایان، اقدامات مقتضی رو شروع کرد و در اولین اقدام، همه بچه‌های تیم قبلی رو دونه، دونه، پرپر کرد. من پوست کلفت ترین و در نتیجه آخرین نفر تیم قبلی بودم که بعد از حدود دو سال کار توی پروژه ازشون جدا شدم.

به تدريج تيم جديدي توي پروژه مشغول به كار شد. با یکی از بچه‌های تیم جديد رفيق شدم، اسمش مرتضا بود؛ زياد توي پروژه نموند و در راستای صدور انقلاب، راهی دیار فرنگ شد. دیروز بعد از چند سال به ایران برگشته بود. اومد شرکت و با هم ناهار خوردیم. این مقدمه رو عرض کردم تا توجه‌تون رو جلب کنم به گفت‌گوی اقتصادی سیاسی فرهنگی من و مرتضا در طول صرف ناهار.

 

مرتضا (با ژست پرفسور از فرنگ برگشته): الآن از شرکت دارم میام. بالاخره اون واحد صنعتی احداث شده و به تولید رسیده. شاید بشه گفت كه این تیم جدید بهتر به کارشون وارد بودن.

بی‌ربط: تو الآن از خارجه اومدی، هنوز توی فضا سیر می‌کنی.

مرتضا: یعنی چی؟

بی‌ربط (با ژست یه فیلسوف جهان سومی): یعنی این که هر به مقصد رسیدنی مطلوب نیست. فرض کن تو بری سر خیابون یه ماشین دربست بگیری به مقصد میدون آزادی، آیا به صرف این که تو رو به میدون آزادی برسونه کافیه؟ اگه به جای نیم ساعت، سه روز تو راه باشی، اگه به جای هزار تومن، ازت صد هزار تومن کرایه بگیره، اگه راننده محترم توی راه محض تفریح دو سه نفر رو زیر بگیره، اگه راننده محترم گواهینامه نداشته باشه، بازم برات مهم نیست و فقط رسیدن به مقصد مهمه؟

و بحث به خوبی و خوشی خاتمه پیدا کرد.


اهلش نیستم

یه خاطره سازمانی دیگه رو در دنباله نوشته بخونید.

ادامه نوشته