چسبیدن به هدف
جناب سعدی می فرماید: فدایی ندارد ز مقصود چنگ / و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
خلاصه اینکه، به هدف تون بچسبید و تمرکزتون رو از روی هدف برندارید تا به نتیجه برسید.
جناب سعدی می فرماید: فدایی ندارد ز مقصود چنگ / و گر بر سرش تیر بارند و سنگ
خلاصه اینکه، به هدف تون بچسبید و تمرکزتون رو از روی هدف برندارید تا به نتیجه برسید.
فیلم برداشتی است از سرگذشت زندگی پزشکی به همین نام ، متولد 1943 در آمریکا.
فیلم با چند دقیقه ای سانسور قبلا از صدا و سیما پخش شده، اما نصفه و نیمه و بی دقت دیده بودم؛ دیروز با تمرکز و دقت به تماشای فیلم نشستم و فهمیدم که متفاوت نگاه کردن و متفاوت فکر کردن و از قضاوت مردم نترسیدن، چه قدر می تونه زندگی آدم رو متفاوت و ارزشمند کنه.
کاش تک تک آدما فرصت متفاوت نگاه کردن رو از خودشون نگیرن.
دی ماه 95 بود که با کمک شبکههای اجتماعی، فرزاد، یکی از دوستان قدیمی، رو پیدا کردم. یک گپ و گفت پیامکی داشتیم و بعد قرار شد که برم دفترش، برای تجدید دیدار.
از دوستان دیگه شنیده بودم که بسیار ثروتمند شده و آماده بودم که وارد دفتری پرزرق و برق بشم. همین طور هم بود. محل قرارمان شد یکی از برجهای خیابان جردن، که بعداً فهمیدم متعلق به خودش بود. سالنی که با هم گفتگو کردیم، سالنی بود با وسعتی حدود 100 مترمربع با سقفی گنبدی شکل و با مبلمانهایی بسیار لوکس. میز وسط که دست کم 8 مترمربع بود، پر بود از انواع خوراکیها و تنقلات، از انواع آجیل تا انار دانه شده.
بعد از دوره دبیرستان، حدود 24 سالی میشد که ندیده بودمش؛ از خیلی چیزها تعریف کرد: از مدرک پزشکی عمومیش گفت که فقط برای این گرفته بود که عنوان دکتری رو داشته باشه، از تلاشها و زحماتش توی بیزینس گفت، از این گفت که خانوادهاش توی دبی زندگی میکنن و کمتر فرصت میکنن که همدیگه رو ببینن، از این گفت که شریکش توی آلمان هست و بخش زیادی از وقتش توی پرواز به آلمان و امارت صرف میشه، از اضافه وزنش گفت، از کسادی و رکود کار توی ایران گفت و خیلی چیزهای دیگه.
از دوستان و آشنایان مشترکمون صحبت کردیم و بعد موقع خداحافظی تا دم در ساختمان، من رو بدرقه کرد.
وقتی سطح ثروتمندی آدما به صورت جدی با دیگران متفاوت میشه، روش زندگیهاشون هم تغییر میکنه، اما ذات آدما و نیازهاشون و مشکلاتشون در اصل ثابته و با هر سطحی از ثروت، تغییر زیادی نمیکنه.
چند ماهی ست که از قضا با دوستی همکار شدهام که حدود 16 سال پیش با هم همکار بودیم، هر چند در این مدت ارتباط دوستیمان برقرار بوده؛ اما طعم دوباره با هم کار کردن و بحث و گفتگوهای کاری بر روی پروژهای مشترک، شیرینی مضاعفی دارد.
هفته پیش، صدایم کرد تا یک خبری را که در سایت روزنامهای درج شده بود، نشانم دهد. هنوز دو خط اول خبر را نخوانده بودم که پرسید: «نظرت چیه؟» ، گفتم: «هنوز که کامل نخوندم؛ اما تنها نکته جالبش تا اینجا، اینه که اسم مدیرکلی که خبر رو گفته، مشابه اسم یکی از همکارای قدیمیه»
این رو که گفتم، خنده بلندی کرد و گفت: «تشابه اسمی نیست؛ خودشه.»
داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم.
قضیه از این قرار بود که حدود 16 سال پیش، در پروژهای که به طور مشترک کار میکردیم، جوان حدوداً 30 سالهای به عنوان راننده مشغول به کار بود و حالا اسمی و رسمی و سمتی داشت که وزین تر از آن بود (و هست) که قابل باور باشد.
پس از حدود سه سال و نیم، دوباره سلام.
احتمالا دوستان زیادی از قدیمی ها دیگه وبلاگشون فعال نیست؛ اما خوشبختانه هنوز چراغ یکی از دوستان قدیمی روشنه: زمزم. از همین جا خدمت تون سلام عرض می کنم و براتون سلامتی و دلخوشی آرزومندم.
امیدوارم که دوستان جدیدی پیدا کنم و از بودن در کنارتون یاد بگیرم و خاطرات خوبی بسازیم.