آقا سلمان

«سلمان» نام مداح جوونی بود که دیشب با هم، هم کوپه بودیم.

نمی دونم چی شد که فکر کرد خیلی با هم، هم سنخ و هم عقیده هستیم. 

24 سالش بود؛ دهه محرم رو توی یکی از روستاهای استان فارس مداحی کرده بود و حالا داشت برمی گشت پیش خانواده اش. اصالتا اهل ملایر بود.

خیلی صاف و ساده در مورد خیلی چیزا باهام صحبت کرد.

در تمام طول گفتگو، هر چند که درک می کردم که تفاوت دیدگاه هامون زیاده، اما صداقت و یکرنگیش برام قابل احترام بود. همونی بود که بود و تظاهر نمی کرد. خیلی مراعات دیگران رو می کرد و احترام گذار بود.

با هم، هم غذا شدیم و نزدیک به دو ساعتی صحبت کردیم.

گفت که ازدواجش یک معجزه بوده و دو سال پیش، با یکی از دوستاش که سید بوده، شب اربعین توی حرم امام حسین بودن، سلمان به دوستش میگه که یه دعایی بکن و دوستش دعا می کنه که هر دوشون زودتر متأهل بشن. می گفت: «درست بعد از ماه صفر و اوایل ربیع الاول برای هر دومون شرایط ازدواج مهیا شد.»

می گفت: «شب قبل از خواستگاری خواب دیدم که دختری که قبلا به خواستگاریش رفته بودم، اومد به خونه مون و یه دسته گل توی دستش بود و به پدر و مادر و خواهرها و برادارم و دست آخر به من یه شاخه گل داد. وقتی بیدار شدم، دم اذان صبح بود، به استادم که تعبیر خواب بلد بود، پیامک دادم و استادم گفت که به زودی ازدواج می کنی.»

می گفت: «خیلی دوست دارم بچه داشته باشم؛ اما حیف که خانواده ام دارن درس می خونن و این با بچه داشتن جور در نمیاد.»

می گفت: «من با دو میلیون تومن می تونم زندگیم رو اداره کنم؛ ولی گاهی همین مقدار هم درآمد ندارم و وابسته هستم به کمک پدر و مادر خودم و پدر همسرم.»

می گفت: «توی یه مجتمع مسکونی زندگی می کنم. سرایدار مجتمع همیشه از نداری می ناله و من چون محاسنی دارم، خیال می کنه که مسبب همه مشکلاتش منم و تقریبا هر روز جلوم رو می گیره و غر میزنه و هر چی نصیحتش می کنم که به جای غر زدن، شکر کن؛ گوش نمیده.»

از عشقش به استاد مداحیش برام گفت و حتا داستان این که چه طور خدا دو تا پسر دوقلو به همسر استادش بخشیده، ...

از بیماری چشمش گفت و از این که متأسفه که نمی تونه توی قطار مطالعه کنه.

گفت که حافظ قرآنه، و گفت که توی روستایی که مداحی می کرده و 9 خانوار جمعیت داشته، مردم برای قرآن و اهل بیت خیلی احترام قائلن و همین باعث برکت زراعت شون شده؛ در حالی که توی روستاهای اطراف، کشت و کارهاشون اون قدر برکت نداشته.

آخر شب وقتی از کوپه رفت بیرون که بره دستشویی، با یه حالت برافروخته برگشت و گفت: «بعضی خانوما خیال می کنن این جا خونه شونه»؛ احتمالاً منظورش این بود که یه خانومی روسری سرش نبوده، «به مسئول واگن گفتم که بهش تذکر بده.»


 


 

خلاصه نزدیک به دو ساعت صحبت کردیم، البته من بیشتر شنونده بودم. برام جالب بود که با دیدگاه هاش آشنا بشم، امیدوارم که برای شما جالب بوده باشه.

راستی اگه کسی کنار شما باشه که با هم کمتر دیدگاه های مشترکی داشته باشید، باهاش وارد گفتگو می شید؟ این نوع گفتگوها رو چه قدر مفید می دونید؟ من اسم این نوع گفتگو رو می ذارم: «شنیدن یک صدای متفاوت»

باباکوهی

یه جاهایی توی دنیا هست که آدم خیال می کنه یه تکه از بچگی اش رو اون جا، جاگذاشته، برای من بابا کوهی حکم همون جا رو داره.

امروز بعد از نزدیک به ده سال، با باباکوهی تجدید خاطره کردم:

اول یه نگاه از پایین به بالا:


حالا یه نگاه از بالا به پایین:


و یه عکس بامزه هم از دامنه باباکوهی:


وضع بی مثال شیراز


امروز (پنجشنبه) هوای شیراز بی نظیر بود؛ آفتابی زیبا بعد از بارانی پاییزی، طراوت دل انگیزی رو ایجاد کرده بود.

عکس ها رو در ادامه ببینید.



ادامه نوشته

اعلام وضعیت

این جا شیراز است؛ صدای من را از منزل مامانیم می شنوید. به زودی خدمت می رسم. فعلن مامانم وایساده رو به روم می گه: «از بالای سر اون قارقارک بلند شو؛ بیا یه چیزی بخور.» ؛ باید برم و گرنه دلخور میشه. خوش باشید تا بعد.

خودافشاگری 2


ادامه نوشته

سرای زینت الملوک قوامی

عکسی از سرای زینت الملوک قوامی در شیراز را در دنباله نوشته ببینید.

ادامه نوشته