دی ماه 95 بود که با کمک شبکه‌های اجتماعی، فرزاد، یکی از دوستان قدیمی، رو پیدا کردم. یک گپ و گفت پیامکی داشتیم و بعد قرار شد که برم دفترش، برای تجدید دیدار.

از دوستان دیگه شنیده بودم که بسیار ثروتمند شده و آماده بودم که وارد دفتری پرزرق و برق بشم. همین طور هم بود. محل قرارمان شد یکی از برج‌های خیابان جردن، که بعداً فهمیدم متعلق به خودش بود. سالنی که با هم گفتگو کردیم، سالنی بود با وسعتی حدود 100 مترمربع با سقفی گنبدی شکل و با مبلمان‌هایی بسیار لوکس. میز وسط که دست کم 8 مترمربع بود، پر بود از انواع خوراکی‌ها و تنقلات، از انواع آجیل تا انار دانه شده.

بعد از دوره دبیرستان، حدود 24 سالی می‌شد که ندیده بودمش؛ از خیلی چیزها تعریف کرد: از مدرک پزشکی عمومیش گفت که فقط برای این گرفته بود که عنوان دکتری رو داشته باشه،  از تلاش‌ها و زحماتش توی بیزینس گفت، از این گفت که خانواده‌اش توی دبی زندگی می‌کنن و کمتر فرصت می‌کنن که همدیگه رو ببینن، از این گفت که شریکش توی آلمان هست و بخش زیادی از وقتش توی پرواز به آلمان و امارت صرف می‌شه، از اضافه وزنش گفت، از کسادی و رکود کار توی ایران گفت و خیلی چیزهای دیگه.

از دوستان و آشنایان مشترک‌مون صحبت کردیم و بعد موقع خداحافظی تا دم در ساختمان، من رو بدرقه کرد.

وقتی سطح ثروتمندی آدما به صورت جدی با دیگران متفاوت می‌شه، روش زندگی‌هاشون هم تغییر می‌کنه، اما ذات آدما و نیازهاشون و مشکلات‌شون در اصل ثابته و با هر سطحی از ثروت، تغییر زیادی نمی‌کنه.