تكليف
وقتى كه بچه بودم و معلم با گچ سفيد روى تخته سياه نوشت: «حسنك كجايى؟ 2 بار»؛ و گفت: «اين تكليف امشبتونه» درست متوجه منظورش نشدم. اما فرداى آن روز وقتى بچههاى كلاس را به خط كرد و خطكشش، كف دستشون رو خطخطى كرد و گفت: «چرا مشقهاتون را ننوشتين؟» فهميدم كه «تكليف يعنى مشق».
وقتى كه داشتم با دختر همسايهمون هفتسنگ بازى مىكردم و يك مرتبه باباش از راه رسيد و يه پس گردنى بهش زد و گفت: «دختر گنده، تو ديگه به سن تكليف رسيدى.» فهميدم كه «تكليف اصولن جاى خيلى بديه و بايد از رسيدن بهش پرهيز كرد.»
وقتي كه دوستم داشت از غصه دق مىكرد كه پدر نامزدش بهش گفته كه «بايد هر چه زودتر تكليف دخترم رو روشن كنى»، فهميدم كه «تكليف يعنى خريد خونه و ويلا و ماشين مدل بالا.»
وقتي كه مؤدى اداره دارايى زل زد توى چشام و انگار بخواد به يه بچه، جدول ضرب ياد بده، گفت: «مالیات تکلیفی قسمتی از مالیات بر درآمد اشخاص است که تکلیف کسر و پرداخت آن طبق احکام قانونی مربوطه در برخی منابع مالیات بر درآمد به عهده پرداخت کنندگان وجوه میباشد.»؛ متوجه شدم كه تكليف يعنى نصف اون درآمدى كه فكر مىكردم به زحمت به دست آوردم و مال خودمه، ديگه مال خودم نيست.
راستى شما مىدونين اين كه بعضيا مىگن ما احساس تكليف مىكنيم؛ يعنى چى؟ و اصولن چه جور احساسيه؟
نویسنده این وبلاگ من بیربطم، مرد، متأهل، 46 ساله.