جریده میان سال
حوالی آذر ماه بود که حسن، مجله داستان همشهری را نشونم داد و گفت: «بخونش، فوقالعاده است.» و من گوش ندادم و باز یک ماه بعد هم که دیدمش، شماره جدید مجله داستان همشهری را، مثل یه گنج با ارزش، با احتیاط از کیفش بیرون آورد و گفت: «فقط 2500 تومان ولی خیلی بیشتر میارزه، میشه یه ماه باهاش زندگی کرد.» و من باز هم جدی نگرفتم تا 2-3 روز پیش که نه روی لپ تاپم چیزی برای خوندن داشتم و نه توی کیفم و به ناچار مقابل دکه مطبوعاتی قرار گرفتم و چشمم افتاد به «داستان همشهری، شماره سیزدهم، خرداد 91، 260 صفحه، 2500 تومان» خریدمش و به نخریدن شمارههای قبلیاش حسرت خوردم. یادداشت سردبیر (نفیسه مرشدزاده) با عنوان جریده میانسال که به بهانه دو سالگی مجله نوشته شده رو در دنباله نوشته تایپ کردم، بخوانید، طولانی ست ولی ارزش خوندنش را دارد.
***
غروب یا شب اگر گذرتان به حوالی هفت تیر بیفتد، در بین رهگذران راسته کریم خان شاید یکی از ما را هم ببینید، با این نشانی که با حسرت به عابران سرخوش و آرام با فکرها و مشکلات روزمره نگاه میکنیم و خوشحالایم هنوز مردمی هستند که تابلوها، بیلبوردها و کاغذهای آگهی را بیاختیار ویرایش نمیکنند، خوشحالایم هنوز مردمی هستند که وقت گفتوگو در ذهنشان دور چند جمله از حرف رفیق همراهشان دایره نمیکشند (فلش از دایره به بیرون: این باید حذف شود)، به این نشانی که ایستادهایم پشت ویترین کتابفروشی و خیره به جلدها در این فکریم که آیا دوباره از نوشتهای لذت خواهیم برد؟ آیا دوباره به روزگاری که نوشتهها، کار و بار نبودند و میشد آسوده آنها را خواند، برمیگردیم؟ آیا دوباره به روزگار خواندن یک متن، بیترس از این که چطور باید درستاش کرد یا به نویسندهاش گفت:«نه.»برمیگردیم؟ حتی شاهکارها هم ترسناکاند، چون زود باید به این فکر کرد، چه عکسی در شأن این کلمههاست، چون در داستانهای خوب تصویرهای غنی درون متن گزینههای کمی برای تصویری که بناست بیرون متن قرار بگیرد باقی میگذارد. شاهکارها ترسناکاند چون وقتی از راه میرسند باید تمام نوشتههای دیگر آن شماره را از نو خواند و درست کرد تا هویت کلی و مجموعه یک شماره با زیبایی آنها بخواند. همان وقت غروب که شما ما را در پیادهروی کریم خان میبینید کلمات نامهای رسمی به مدیریت، در ذهن ما چرخ میخورند؛ در آن نامه توضیح میدهیم چرا با این امکانات، شرایط، محدودیتها، نفرات، بضاعت شخصی و توانایی جسمی و فکری تولید این مجله دیگر مقدور نیست. نامهای که هر غروب در راه خانه مینویسیم، توضیح میدهد برای پیدا کردن داستان مناسب چه حجمی از منابع زبان اصلی داستان، هر شماره سفارش داده و خوانده میشود و کنار عنوان چند داستان نوشته میشود «غیرقابل چاپ». نامه، از تعداد آثار رسیدهی حضوری و غیرحضوری حرف میزند و حجم نازی که از حرفهایها باید کشید چون بیحوصله و دلزدهاند یا دیوارهای اعتمادشان را دیگرانی فروریختهاند. نامه، از عکسهای بررسی شده برای هر شماره آمار میدهد؛ حجم کار به ظاهر بیفایده که دست آخر هم در مجله پیدا نمیشود و چون وجود خارجی ندارد به زبان هیچ مدیر اجرایی قابل ترجمه نیست؛ وسواسهای بیسرانجام که هیچ وقت نمیفهمی کی و کجا مرز تعادل آنهاست و باید نگهشان داشت.
رهگذران صبح کریمخان ولی منظره دیگری میبینند. رهگذران صبح، ما را میبینند که موضوع نامه به تمامی از یادمان رفته و با کتابها، لینکها و فکرهای تازه داریم تند میرویم تا زود برسیم. انگار نه انگار که در نامه ذکر شده بود: «دیگر مقدور نیست.» به ابلهانگی لطیفههایی که میگویند: «پنج بار این فیلم رو دیدم یارو کشته شد، حالا بذار به بار دیگر ببینم شاید این دفعه نمیره.» دو سال است این غروبها و این صبحها تکرار شدهاند.
در میان مخلوقات، موجوداتی هستند که دو سالگی بالغ و عاقل میشوند و مجلهها مجبورند از همان دسته موجودات باشند. چون مطبوعات در ایران عمری طولانی ندارند مجلهها فرصتی برای جوجگی ندارند، باید زود روی پای خودشان بایستند، همراه بیابند، لانهسازی کنند، بروند شکار، با رقیبان بجنگند یا کنار بیایند، برای ادامه داشتن تخم بگذارند و برای زمستانهای خالی روبهرو اندوخته درست کنند. زندگی مطبوعات روی دور تند است. باید در یک چرخش آسیاب همه موهایشان را سریع سفید کنند و همین شتاب ناگزیر، متانت را از آنها میگیرد. مطبوعات ما هیجانزده و کمصبر دنبال مخاطب میگردند، چون عمر کوتاه شاید نگذارد تا مخاطب واقعی در دوره زمانی لازم مجله را پیدا کند و آهسته آهسته انس بگیرد و دل ببندد، مطبوعات به هر دسته و رستهای از مخاطبین چنگ میزنند؛ استفاده بیحد و بیتعریف از ستاره و موج و تب. در این فضا کار مجلههایی شبیه ما که بنا نیست از این ابزارهای کوتاه و شوک دادن به دکه با ستاره استفاده کنند و از سوی دیگر باید برای بقا به تیراژ معقولی دست پیدا کنند، سختتر از دیگران است و عجیب نیست اگر کار تحریرشان به دیوانگیهای وقت غروب در پیادهروی کریمخان بکشد.
منتی سر هیچ کس نیست. این ارتکاب ناگزیر دوست داشتنی، تمنای زیبایی است در دنیایی که کامل نیست. منتی سر هیچ کس نیست، این نیاز ماست به خلق چیزی که بشود اندک اندک آن را کامل کرد. نیاز ماست به ساخت گوشهی کوچکی که بشود در آن گاهی پناه گرفت و چیزهایی را از یاد برد. اگر رازی در ادامه این جریده باشد همین است و فقط آنهایی که به این نیاز مبتلایند دلایل همدیگر را درک میکنند.
نویسنده این وبلاگ من بیربطم، مرد، متأهل، 46 ساله.