یادتون هست که گفتم شروع کردم به خوندن کتاب «خروج اضطراری»؛ اما متأسفانه هنوز تموم نشده. تازه رسیدم به صفحه 81. چرا؟ چون هنوز چند صفحه‌ای بیشتر نخونده بودم که یهو به پیشنهاد یه دوست، ناچار شدم کتاب دیگه‌ای رو بخونم: «چهار میثاق، کتاب خرد سرخپوستان تولتک» نوشته «دون میگوئل روئیز» برگردان «دل‌آرا قهرمان» انتشارات «ذهن آویز». کتاب چهار میثاق رو تموم کردم و دوباره برگشتم به خوندن ادامه خروج اضطراری. از کتاب چهار میثاق هم خوشم نیومد.

* * *

خلاصه ای از دو سه صفحه (صفحات 78 تا 81) متن کتاب خروج اضطراری رو در دنباله نوشته مطالعه بفرمایید، جالبه، خاطره‌ای است واقعی از کودکی نویسنده کتاب، اینیاتسیو سیلونه.

* * *

خوب به خاطر دارم که موضوع نمایش درگیری یک پسربچه با شیطان بود. در یکی از صحنه‌های نمایش، پسرک درحالی که از ترس به خود می‌لرزید به جلوی پرده آمد و برای فرار از دست شیطان در زیر تختی در گوشه صحنه پنهان شد. کمی پس از آن، شیطان به جستجوی او از راه رسید.

می‌گفت: «باید همین جا باشد. بویش را می‌شنوم. باید سراغش را از این بچه‌های خوب تماشاچی بگیرم.»

رو به ما کرد و پرسید: «بچه‌های عزیزم. این پسر بدی را که من دنبالش هستم ندیدید؟ نمی‌دانید کجا قایم شده؟»

ما همه یک صدا فریاد زدیم: «نه، نه، نه»

شیطان باز گفت: «پس کو؟ کجاست؟»

در جوابش گفتیم: «از این جا رفت. رفت لیسبون.»

(در ناحیه ما هنوز هم رسم است که شهر لیسبون را به عنوان دورافتاده‌ترین نقطه دنیا مثل می‌زنند.)

این را باید توضیح بدهم که هنگامی که به دیدن نمایش می‌رفتیم، هیچ کدام‌مان پیش‌بینی نمی‌کردیم که شیطان نمایش از ما سئوالی بکند؛ و پاسخی که به او دادیم، کاملاً غریزی و بالبداهه بود. ...

پس از آن که همه نشستیم، کشیش گفت:«از رفتارتان در جریان نمایش عروسکی خوشم نیامد.»

با حالتی نگران، دروغی را که گفته بودیم به رخمان کشید. گفت که البته دروغ‌مان مصلحت‌آمیز بود، اما در هر حال نباید دروغ گفت.

ما با تعجب پرسیدیم: «حتی به شیطان؟»

گفت: «دروغ‌گویی در هر حال گناه است.»

یکی از بچه‌ها پرسید:«حتی در مقابل بازپرس؟»

کشیش به شدت سرزنش‌مان کرد. گفت: «کار من این جا این است که تعالیم مسیح را به شما یاد بدهم، نه این که حرف‌های خاله‌زنکی بزنم. کاری به مسائلی که بیرون از کلیسا اتفاق می‌افتد ندارم.»

و با کلماتی بسیار زیبا و بغرنج به شرح نظریات کلی کلیسا درباره راستی و دروغ پرداخت. ولی ما آن روز هیچ علاقه‌ای به دانستن نظریات کلی درباره دروغ نداشتیم؛ تنها و تنها یک چیز را می‌خواستیم بدانیم: «آیا باید مخفی‌گاه پسرک را به شیطان نشان می‌دادیم یا نه؟ همین و همین.»

کشیش بینوا که کم کم از کوره درمی‌رفت گفت: «مسأله این نیست. دروغ‌گویی در هر حال گناه است. به اقتضای شرایط مختلف می‌تواند گناهی بزرگ، متوسط، کوچک و خیلی کوچولو باشد. اما در هر حال گناه است.»

گفتیم: «راستش ما دیدیم، یک طرف قضیه شیطان است و طرف دیگرش یک پسربچه. فقط خواستیم به بچه کمک کنیم.»

کشیش باز گفت: «ولی دروغ گفتید. البته قبول دارم که نیت‌تان خوب بود. اما به هر حال دروغ گفتید.»

من برای این که بحث را تمام کنم سئوالی پیش کشیدم که با توجه به سن کمی که داشتم، بسیار مزورانه و غیرمنتظره بود.

پرسیدم: «اگر در نمایش، به جای بچه یک کشیش بود، ما چه جوابی باید به شیطان می‌دادیم؟»

کشیش سرخ شد و پاسخی نداد، و به کیفر حرف بدی که زده بودم وادارم کرد تا در کنارش زانو بزنم و تا پایان درس به همان حالت بمانم.

در پایان درس از من پرسید: «سر عقل آمدی؟»

گفتم: «بله، اگر شیطان نشانی شما را از من بخواهد، فوراً به او می‌دهم.»