من گم شده‌ام؛ نشان به آن نشان که نمی‌دانم کجا هستم. چند بار جیب‌هایم را گشتم. هیچ نشانی یا شماره تلفنی پیدا نکردم. یک موبایل پیدا کردم. پر است، از اسامی و شماره تلفن‌های ناآشنا، موبایل خودم نیست.

فراموشی نگرفته‌ام. هنوز مغزم کار می‌کند. اسمم را به خاطر دارم. چهره مهربان پیرمردی که جلوی مدرسه‌مان، لواشک و قره‌قروت و کشک می‌فروخت را به خاطر دارم. طعم شاه‌توت باغ پدر بزرگ را خوب یادم هست. نام اولین کتابی را که هدیه گرفتم، محل نیمکتی که اولین گل را هدیه دادم و حتا تک تک واژه‌های قشنگی را که دیروز شنیدم هم، خوب خوب به یاد می‌آورم.

چقدر اسم‌های دفترچه تلفن این موبایل لعنتی ناآشنایند. باید مال آدم باکلاسی باشد، همه‌اش آقای مهندس فلان، خانم دکتر بهمان. حتمن گم شده‌ام؛ نشان به آن نشان که هیچ رهگذری به لبخندهایم جواب نمی‌دهد. لابد در محله غریبی هستم یا شاید در شهری غریب، کیلومترها دورتر از جایی که باید باشم. اصلن یادم نمی‌آید کجا باید باشم، یا کجا می‌خواستم بروم. بفرما این هم یک دلیل دیگر. لابد اگر این‌ها را می‌دانستم دیگر گم نشده بودم.

یک لحظه از این که کسی پیدایم کند و بیاندازدم توی صندوق پست یا بچسباندم پشت شیشه پیشخوان یک مغازه لبنیات‌فروشی خنده‌ام می‌گیرد. آخر من که کارت شناسایی یا گواهی‌نامه نیستم. باید کسی که پیدایم می‌کند، آدم با حوصله‌ای باشد، دوستم داشته باشد یا دست کم از یک چیزی از ظاهرم یا باطنم خوشش بیاید، دوست ندارم دلش برایم بسوزد، دوست دارم با دقت وارسی‌ام کند، مثل وسیله با ارزشی که در جای خودش نیست و یک مرتبه کسی متوجه‌اش می‌شود، مثل الماسی که توی یک انبار کاه پیدا می‌کنند و با دو دست می‌گیرندش و به‌اش فوت می‌کنند تا گرد و خاک‌اش برود و تمیز و براق شود.

عجب خیالات پوچی، کدام وسیله باارزش. یک آدم یک لا قبا که نمی‌داند کجاست، که دیگر این حرف‌ها را ندارد. گرسنه نیستم. تشنه هم نیستم. توقع ندارم کسی که پیدایم می‌کند، به فکر آب و غذایم باشد. شاید واقعن گم شده‌ام که نشسته‌ام روی این نیمکت، وسط این پارک شلوغ و زل زده‌ام به رفت و آمد این آدم‌های غریبه و هی برای خودم قصه می‌بافم. اصلن گم شدنم به جهنم؛ بدتر از آن، این است که هیچ کس نگرانم نیست. هیچ کس به هیچ جایی خبر نداده است که بیایند و دنبال بگردند. آیا ممکن است، میان این غریبه‌ها، چشم کسی به دنبال پیدا کردن من باشد؟ ممکن است کسی نگرانم باشد، یا به جایی خبر داده باشد؟

اگر کسی بخواهد به جایی خبر دهد یا سراغی بگیرد، لابد به اورژانس‌ها زنگ می‌زند یا هتل‌ها یا شاید اداره آگاهی؛ ولی بعید است کسی به دفتر پارکی زنگ بزند و مشخصات کسی را بدهد و بگوید از بلندگوی پارک صدایش کنید. از این فکر مسخره که همین الآن بلندگوی پارک بگوید، پسر بیست و پنج ساله‌ای به نام بهنام با شلوار جین و تی‌شرت سرمه‌ای که گم شده است را پیدا کنید و به دفتر پارک بیاورید، همرانش منتظرش هستند، لبخند نیم‌بندی روی لبم نقش می‌بندد و خیلی زود رنگ می‌بازد.

شاید فکر بدی نباشد که خودم را به نزدیک‌ترین اورژانس برسانم و خودم را بزنم به مریضی، مثلن قلب درد، تا اگر کسی توی اورژانس‌ها دنبالم گشت، پیدایم کند. نه؛ از تصور فضای بیمارستان و اورژانس و پزشک و بوی مواد ضدعفونی‌کننده حالم به هم می‌خورد.

باید فکر بهتری کنم؛ باید شانسم را امتحان کنم. باید صاحب این موبایل را پیدا کنم و موبایلش را به‌اش برگردانم. می‌گویند تو نیکی می‌کن و در دجله انداز .... شاید کسی هم پیدا شد و من را پیدا کرد و انداخت در دجله و خیال خودم و خودش و همه را راحت کرد. یک لحظه قیافه خودم را در حال دست و پا زدن در دجله تجسم می‌کنم و دوباره خنده‌ام می‌‌گیرد؛ از این فکرهای ابلهانه.

شانسی یکی از شماره‌ها را می‌گیرم، صدای آشنای احمقانه‌اش در گوشم می‌پیچد: «مشترک مورد نظر پاسخ‌گو نمی‌باشد.»، این یکی تیرم که به سنگ خورد، باید شماره بعدی را امتحان کنم. هزینه‌اش می‌افتد پای صاحب موبایل؛ نیتم خیر است، می‌خواهم موبایل را برسانم به دستش. لابد پیدا شدن موبایل‌اش ارزش چهار تا تلفن الکی را دارد.

شماره بعدی را می‌گیرم. پنج شش تا زنگ می‌خورد و بعد سکوت، با صدای بلند سلام می‌کنم، جوابی نمی‌آید و دوباره سعی ‌می‌کنم: «الو، سلام»، صدای مبهمی از گوشی درمی‌آید: «سلام آقای مهندس، توی جلسه هستم، بعدن خدمت‌تون تماس می‌گیرم.» و بعد بوق. از این یکی هم چیزی عایدم نشد. چرا، یک چیزی فهمیدم و آن این که صاحب این موبایل یک آقای مهندس است که هستند کسانی که بخواهند خدمت‌شان تماس بگیرند. خوش به حالش.

دوباره هراس از گم شدن، تنها ماندن و این که کسی دنبالم نگردد و نخواهد بعدن خدمتم تماس بگیرد، به جانم می‌ریزد. آخر آن که می‌خواست بعدن تماس بگیرد به خیال خودش می‌خواست با صاحب موبایل حرف بزند؛ ولی من که صاحب موبایل نبودم. نمی‌دانم شاید اگر تماس گرفت یک جوری دست به سرش کنم.

انگشتم را روی صفحه لمسی گوشی، به سرعت از بالا به پایین می‌کشم و فهرستی از اسم‌های آدم‌ها، با پیشوندها و پسوندهای عجیب و غریب، از جلوی چشمم مثل یک کابوس رد می‌شود. شاید مثل حس پیدا کردن نام قبولی عزیزی در روزنامه نتایج کنکور باشد، وقتی بدانی که او امسال اصلن امتحان نداده است؛ ولی باز هم روزنامه را بگیری و با ولع دنبال اسمش بگردی.

خیلی مسخره است که آدم توی گوشی موبایل یک آدم دیگر، دنبال اسم آشنایی بگردد. اصلن معلوم نیست این موبایل بی‌صاحب مانده توی جیب من چه کار می‌کند. جیب! کدام جیب؟ ناخواسته و هراسان از روی نیمکت بلند می‌شوم، باید خودم را توی آینه ببینم. این کت و شلوار سرمه‌ای راه راه، تن من چه کار می‌کند. سرم گیج می‌رود و عین چانه نان تافتون که می‌کوبند روی تخته وردنه تا پهن شود، ول می‌شوم روی نیمکت.

از فکر این که توی این هوای گرم، کت و شلوار تنم هست؛ ناخودآگاه گر می‌گیرم. ناشیانه و دست‌پاچه کت را درمی‌آورم، انگار که بخواهم حس عذاب‌آوری را از خودم دور کنم، کت را با فاصله می‌اندازم روی نیمکت.

خدای من، حتمن گم شده‌ام، آن هم با لباس‌هایی که مال خودم نیست و گوشی موبایلی که نمی‌دانم از کجا آمده و توی جیب من چه کار می‌کند. خدای من، حتمن جایی بی‌هوش شده‌ام و کسی محض رضای خدا این لباس‌ها را تنم کرده. دیگر گردنم تحمل سنگینی سرم را ندارد؛ آرنج‌هایم را روی پاها، کمی بالاتر از زانوهایم می‌گذارم و کف دست‌هایم را کنار هم می‌‌گیرم تا برای لحظه‌ای هم که شده صورتم را بپوشانم؛ می‌خواهم انگشت‌هایم را به پیشانی‌ام فشار دهم تا شاید کمی خون بیشتری برسد به این مغز وامانده؛ ... که انگار یک چیزی را روی صورتم حس می‌کنم؛ یک عینک. یک عینک روی چشم‌هایم جا خوش کرده است. دوباره به نیمکت تکیه می‌دهم و عینک را از روی چشمم برمی‌دارم؛ یک عینک دسته کائوچویی مشکی است. عینک را می‌بینم؛ اما دنیا تیره و تار شده است، پس حتمن نزدیک‌بین هستم.

نه من نزدیک‌بین نیستم. عینک را دوباره روی صورتم می‌گذارم، خوب روی دماغم جفت و جور نمی‌شود، آخر من تا حالا عینکی طبی نزده‌ام که بلد باشم. انگار پشت گوشم را اذیت می‌کند. این عینک دیگر از کجا آمد؟ انگار نه فقط این موبایل و لباس و عینک، حتا این بدن هم مال خودم نیست. انگار وقتی گم شده بودم کسی این کالبد را به من قرض داده باشد.